سخن از رفتن نیست ، ما همه مهمانیم این دو روز دنیا رفتنی است می دانیم کاش در این سفر هم سهم خوبی باشیم یا از روز ازل من و تو ما باشیم کاش که می دانستیم ما همه مهمانیم که در این بی راهه مائیم که می مانیم اکنون که ما هستیم دل ها همه در خوابند وقتی که بی داریم آنگه ترانه می خوانند از ترانه شبنم من ستاره ها دیدم در این سفر با هم من کنایه ها دیدم سخن از رفتن نیست ، ما همه مهمانیم این دو روز دنیا رفتنی است می دانیم سلام عزیز مهربون تا بیای و دل ببری تنهایی هات زیاد شدن هنوزم دلتنگم می شی یا نه دیگه رفتم ز یاد تا بگه شعر با ناز برات یا تو شعراش برات بگه بگه که از اینجا نرو هنوز ازم یاد می کنی یا نه واسه یکی دیگه ست امشب دلم تنگه برات هم نفس خوبم بگو به داد اونی که چشاش تا یه روز از راه برسی بگی که تو سفر همش بگی توی تنهای هات تو اوج سادگی و مهر اون که همیشه چشم به راست باز هم آرام و با تردید یک دروغ تازه می سازم روزها در تابش تاریک منحوسش خوب می دانم دروغم را آنچه می خواهم از این دنیا آری آری من دروغم را یک دروغ مهمل بی پایه و بنیاد وای از آن روزی که فرداها شرمسار از پاکی قلبی که می فهمد وقتی بزرگ می شوی دیگر خجالت می کشی به گربه ها سلام آنروز دیگر خیلی دیر شده است …. تماشایی ترین تصویر دنیا می شوی گاهی دلم می پاشد از هم بس که زیبا می شوی گاهی حضور گاهگاهت بازی خورشید با ابر است که پنهان می شوی گاهی و پیدا می شوی گاهی به ما تا می رسی کج می کنی یکباره راهت را ز ناچاریست گر هم صحبت ما می شوی گاهی دلت پاک است اما با تمام سادگی هایت به قصد عاشق آزاری معما می شوی گاهی تو را از سرخی سیب غزل هایم گریزی نیست تو هم مانند حوا زود اغوا می شوی گاهی <\/h2>
سلام عزیز مهربون
کجایی تو تو این شبا
از من فقط با یک نگاه
یا نه هستن دور و ورت
با چشم گریون و ترت
گرفت جامو برات کسی
یه شعر واسه هم نفسی
تنها تویی تو قلب اون
کنار من بازم بمون
وقتی گلا رو می بینی
گلی که می خوای بچینی
داغون شده از بی کسی
یه روز به دادم می رسی
خشک شده به در خونه
با یک سبد گل پونه
همش به یاد اون بودی
تو هم براش شعر سرودی
نوشتم این شعر و برات
زود تر بیا دلم فدات دروغ
من میان خلوتی غم دار
یک دروغ تازه از عشقی که می دانم
رنگ می بازم…
که دروغی کودکانه محض امید است
نرمی لبخند و یک احساس جاوید است
با صدای شعر می سازم
من دلم را با همین هم شاد می سازم
بر ملا سازند رازم را
آنچه می پنداشت نیست جز رویاوقتی بزرگ می شوی
…
کنی و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای می خوانند دست تکان دهی
خجالت می کشی دلت شور بزند برای جوجه قمری هایی که
مادرشان بر نگشته، فکر می کنی آبرویت می رود
اگر یک روز مردم ـ همان هایی که خیلی بزرگ شده اند ـ دل
شوره های قلبت را
ببینند و به تو بخندند وقتی بزرگ می شوی دیگر نمی ترسی که نکند فردا
صبح خورشید
نیاید،حتی دلت نمی خواهد پشت کوه ها سرک بکشی و خانه خورشید را از نزدیک ببینی
دیگر دعا نمی کنی برای آسمان که دلش گرفته،حتی آرزو نمی
کنی کاش قدت می رسید و اشکهای آسمان را پاک می کردی!
وقتی بزرگ می شوی قدت کوتاه می شود
آسمان بالا می رود و تو دیگر دستت به ابرها نمی رسد و
برایت مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرها ستاره ها چگونه بازی می کنند
آنها آنقدر دورند که تو حتی لبخندشان را هم نمی بینی و
ماه ، همبازی قدیم
تو آنقدر کمرنگ می شود که اگر تمام شب را هم دنبالش بگردی پیدایش
نمی کنی
وقتی بزرگ می شوی دور قلبت سیم خاردار می کشی و درمراسم
تدفین درخت ها شرکت می کنی و فاتحه تمام آوازها و پرنده ها را می خوانی
و یک روز یادت می افتد که تو سال هاست چشمانت را گم کرده
ای و دستانت را در کوچه های کودکی جا گذاشته ای ،
فردای آنروز تو را به خاک می دهند ومی گویند:
خیلی بزرگ شده!تماشایی ترین تصویر دنیا
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |